ايست گاه

علي رضا منصوري
hichkas@gmail.com

صورتم را كه آرايش كردند عكاس حوله‌ي سفيد را دستم داد: لباسهات را در بيار و اين را بپوش. بعد رو كرد به مدير تبليغات شركت كه آن دورتر، توتون پيپش را خالي مي‌كرد: موافق هستين موهاش خيس باشن؟

موهام را خيس كردند. پشت به پس زمينه‌ي سفيد ايستادم، همان‌جا كه بعدها با مشكي رويش مي‌نوشتند: پيتر اسكات. و زيرش ريزتر: فقط براي شما. بطري ويسكي را دادند دستم، خيس بود، سرد بود. به دوربين لبخند زدم.



بزرگ، چسبيده‌ام به تابلو. روبرويم فروشگاه ساز است. كنارم ايستگاه اتوبوسي است كه دست‌فروش شب‌ها آن‌جا مي‌خوابد. دست‌فروش روزها ساعت 9 بساطش را زير پايم آن‌جا كه توي عكس پيدا نيست پهن مي‌كند. مدير تبليغات ساعت 10 صبح روبروي ايستگاه توقف مي كند و از دست‌فروش توتون مي‌خرد و مي‌رود. ساعت 11 ساز فروش مي‌آيد نگاهي به من و دست‌فروش مي‌اندازد و كركره‌ها را بالا مي‌زند. ساعت 2 دست‌فروش مي‌رود چيزي بخورد انگار، ساز فروش اما همان‌جاست تا 11 شب. 5 عصر مدير تبليغات مسير آمده را باز مي‌گردد. ساعت 9 كه از اتوبوس و آدم‌هاي توي ايستگاه ديگر خبري نيست دست‌فروش بساطش را جمع مي‌كند. ساز فروش از 9 ويولون مي‌زند. من بطري را برمي‌دارم و زير نور تابلو روي نيمكت ايستگاه با دست فروش تا ته مي‌نوشيم و بعد مي‌رقصيم تا 11. تا پيش از آن كه خوابش ببرد نگران است كه من با اين موهاي خيس و اين حوله سرما بخورم. خوابش كه مي‌برد من بطري را برمي‌دارم مي‌روم توي تابلو و لبخند مي‌زنم. گاهي شب ها هم خودم را مي‌بينم كه نيمه شبي سگم را آورده‌ام بگردانم. هروقت مي‌آيم، روبروي كركره‌هاي بسته‌ي ساز فروشي لحظه‌اي توقف مي‌كنم. به من توي تابلو نگاهي مي‌اندازم و به ايستگاه اتوبوس و بعد مي‌روم...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32437< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي